مامان شده مهمان ، من رو کاناپه نشستم و به این فک می کنم که بهمن میشود یک سال که مامان هر وخت میاد خونه مون بحکم ـ یک مهمان میاد . یهو انگاری چیزی خاطرم بیاد میگم : راستی یه پارچه خریدم ، مامان صحبتش رو با میم قطع میکنه برمی گرده طرفم و میگه : حتمی یا قهوه ای ، مشکی یا طوسی .. لبخند میزنم میگم : قهوه ایی مادر ـ من ..میرم که پارچه رو بیارم صداش رو میشنوم که به میم میگه : بچه هم که بود دست میذاشت رو این رنگااا ....و درست همون لحظه فک میکنم چقدر همه این برخورد ها و تصویر ها ابلهانه اند و هیچی نمیتونه حال _ من رو سرجاش بیاره حتی پارتنرم ...
با خستگی از چند شب نخوابیدن دارم پیاز رو خورد میکنم و حتی حالش رو نداشتم که جینم رو در بیارم ، دوست جون ـ نشسته رو کاناپه و داره میگه فلان دوست مون رفته خونه فلان پسر دانشگاه و وختی ازش پرسیده چرا رفتی ؟؟ اونم جواب داده خوب رفتیم فیلم ببینیم با هم .. اون وخت میاد کنار اوپن میاسته و میگه : تورو خدا ساهاک اینا چرا فک می کنند مردم خرن؟؟
پیازا اشکم رو در اورده ، امروز تارانتینو واسه ناهار میاد وگرنه اصلا غذا درست نمی کردم ، میذارم مایتابه رو روی گاز تا سرخ بشه و به دوستم هم با بی حوصلگی میگم : چه انتظاری داشتی ؟ نمیتونسته صاف صاف تو چشات نیگاه کنه و بگه رفتم که بهش بدم ...دوست جون ـ یه لحظه جا میخوره و میگه : جزوه ات رو گذاشتم رو میز ، امروز انگاری حال نداری و خداحافظی میکنه و میره ، دارم فلفل دلمه ایی خورد میکنم و به این فک میکنم که ای شعر ماله کی بود : همه روزاش ابریه و آفتابیش کمه ؟؟ مدام زمزمه اش میکنم اصلا نمیدونم دارم درست میخونم یا نه ، بو سوختگی میاد ، سرم رو بر میگردونم و پیازای سیاه شده رو می بینم که دارن جلز و ولز میکنند ، دسته های مایتابه رو می گیرم و با عصبانیت چند بار می زنمش به گاز ، فقط همین .
خسته از کار و دانشگاه و یک غذای مانده از دیشب و هوس ـ دست پخت مامی و کلی درس و پروژه واسه سال آخری بودن مون و این همه دوری از عشق و سوز زمستون تو جنوب و صدای بنان و این تیکه از نوشته شهیار لامصب :
... تا که فهمید عاشقشی، خیلی می خواهیش، با.کر.گی ات رو ازت نخواهد
برقص با من .
و این تمام ـ امشب ـ من است .
بهت چشم دوختم ، تورو خدا ناامیدم نکن بشر ...
پ .ن : میگما یوسف هم یه چی تو همین مایه ها تو زندان به بغل دستیش گفت که چندین سال تو زندان موند دیگه ؟؟
گاهی وختا داشتن یه حوله ، یه کیف ، یه جوراب و یا حتی یه گیره سر با داشتن ـ یه مرد برام برابری میکنه . روزگار ـ عجیبی ـ ....
چقدر سخت ـ وقتی کسی رو از دست بدی و نتونی براش عزاداری کنی ..
من تورو از دست دادم و حتی اجازه نداشتم اشک بریزم ، لباس سیاه تنم کنم ، خرما خیرات کنم و برای شادی روحت قرآن ختم کنم و اونقدر بزنم به سینه م که از حال برم ...
بخاطر ـ همه اینها اینقدر سختمه ...
هر وقت بهش زنگ میزنم بدون استثنا میگه : کجایی ؟؟ تهرانی؟؟
و منم میگم : آبادانم مامان ....
پ .ن : حالا با کد آبادان بهش زنگ زدم هاااا بازم میپرسه : کجایی؟؟ تهرانی؟؟
میگن کسی که مسیح بجاش پای دار میره باراباس بوده ، یه آدم کافر و دائم الخمر .
میگن بعد ـ اینکه مسیح مصلوب میشه واسه اینکه دهن ـ مردم رو ببندن و کسی بو نبره باراباس رو تبعید میکنند به یه معدن طلا و پاهاش رو می بندن به زنجیر پاهای یکی دیگه که اسمش ساهاک بوده . ساهاک پیرو مسیح بوده و باراباس هم کسی که مسیح بجاش کشته میشه و یه آدم ملعون . میگن ساهاک تعصبانه برخورد نمیکنه و کلمه به کلمه کتاب خدا رو در طول کار روزانه به گوش باراباس میخونه و ..... اونقدر نحیف بوده که حین ـ یکی از این کارهای سنگین جونش رواز دست میده ..... اما باراباس آزاد میشه . میگن باراباس میزنه به بیابان و بخاطر همه اون ارشاد هایی که ساهاک در حقش روا داشت به خدا ایمان میاره و سپس به مسیح ...
پ .ن : مامانم اصرار داشت بهتون بگم چرا اسم ام شد این .