این روزا .. 

آویزونم از زمین و آسمون آبادان

خوابیده روی تختم و چراغا خاموشه ، میرم تو اتاق به هوای برداشتن کتابی ، توی تاریکی خیلی آروم میشینم رو تخت ، میپرسم : گریه کردی ؟؟ همونطور که دراز کشیده و مچاله شده جواب میده : ساهاک آخه چرا ما اینقدر بدبختیم ؟؟غم این اتفاق و نامردی که اینا در حق مون کردن یه طرف واکنش بابام هم یه طرف ..کنارش دراز میکشم و بغلش میکنم و خیلی آروم میزنه زیر گریه ، با دستام آروم میزنم به کمرش و زمزمه میکنم : آلاله زارم ، لاله ها بیدارن ،کوه ها دارن گل گل آفتابو می کارن .. 

پ . ن : اگه مادر بودم حال ـ بچه تعلیقی خودم رو بهتر از اینا می فهمیدم ، از کی قلب ـ ما اینقدر پر از خشم شد ؟؟ ۲۲ خرداد و یا قبل تر از آن ؟؟

همه اسب ها از دشت ها رمیده اند ... 

+ بطرز ناجوری بدم .

مامان شده مهمان ، من رو کاناپه نشستم و به این فک می کنم که بهمن میشود یک سال که مامان هر وخت میاد خونه مون بحکم ـ یک مهمان میاد . یهو انگاری چیزی خاطرم بیاد میگم : راستی یه پارچه خریدم ، مامان صحبتش رو با میم قطع میکنه برمی گرده طرفم و میگه : حتمی یا قهوه ای ، مشکی یا طوسی .. لبخند میزنم میگم : قهوه ایی مادر ـ من ..میرم که پارچه رو بیارم صداش رو میشنوم که به میم میگه : بچه هم که بود دست میذاشت رو این رنگااا ....و درست همون لحظه فک میکنم چقدر همه این برخورد ها و تصویر ها ابلهانه اند و هیچی نمیتونه حال _ من رو سرجاش بیاره حتی پارتنرم ...

با خستگی از چند شب نخوابیدن دارم پیاز رو خورد میکنم و حتی حالش رو نداشتم که جینم رو در بیارم ، دوست جون ـ نشسته رو کاناپه و داره میگه فلان دوست مون رفته خونه فلان پسر دانشگاه و وختی ازش پرسیده چرا رفتی ؟؟ اونم جواب داده خوب رفتیم فیلم ببینیم با هم .. اون وخت میاد کنار اوپن میاسته و میگه : تورو خدا ساهاک اینا چرا فک می کنند مردم خرن؟؟  

پیازا اشکم رو در اورده ، امروز تارانتینو واسه ناهار میاد وگرنه اصلا غذا درست نمی کردم ، میذارم مایتابه رو روی گاز تا سرخ بشه و به دوستم هم با بی حوصلگی میگم : چه انتظاری داشتی ؟ نمیتونسته صاف صاف تو چشات نیگاه کنه و بگه رفتم که بهش بدم ...دوست جون ـ یه لحظه جا میخوره و میگه : جزوه ات رو گذاشتم رو میز ، امروز انگاری حال نداری و خداحافظی میکنه و میره ، دارم فلفل دلمه ایی خورد میکنم و به این فک میکنم که ای شعر ماله کی بود : همه روزاش ابریه و آفتابیش کمه ؟؟ مدام زمزمه اش میکنم اصلا نمیدونم دارم درست میخونم یا نه ، بو سوختگی میاد ، سرم رو بر میگردونم و پیازای سیاه شده رو می بینم که دارن جلز و ولز میکنند ، دسته های مایتابه رو می گیرم و با عصبانیت چند بار می زنمش به گاز ، فقط همین .

 خوابم گرفته ، 

 از داغ ـ تو ...

           

پ .ن : البته امتحانات نمی ذاره بخوابم همی ..

      

خسته از کار و دانشگاه و یک غذای مانده از دیشب و هوس ـ دست پخت مامی و کلی درس و پروژه واسه سال آخری بودن مون و این همه دوری از عشق و سوز زمستون تو جنوب و صدای بنان و این تیکه از نوشته شهیار لامصب : 

... تا که فهمید عاشقشی، خیلی می خواهیش، با.کر.گی ات رو ازت نخواهد

برقص با من . 

و این تمام ـ امشب ـ من است .