آهای خانم چادری که تو اون ساعت های خفقان آور و سرد هر نیم ساعت یک بار می اومدی و دستای سرد و سنگ شده ام رو که اون لعنتی ها متورمش کرده بود و قرمز تو اون دستای گرمت میگذاشتی و مدام میگفتی : مقاومت کن و غروب که شد یه تیکه نون خشک از زیر چادرت بهم تعارف کردی و وقتی که میخواستم برم دستشویی حرکت دست هات رو احساس کردم که داره مچ بند های سبزم رو در میاره و گفتی : اینا واست دردسر میشه ، من که چشم هام مدام بسته بود و ندیدمت اما ... 

اما تو این دو روز مدام بهت فک کردم و هی با خودم میگم تو از کجا اومدی ؟؟ که از هر کجا هم که اومده باشی بدون شک تو هم از خود ـ ما بودی و بشدت سبز ... 

پ .ن : اونایی که شماره من رو داشتن شماره خودشون رو واسم کامنت بزارن ، همون طور که از شواهد و قرائن مشخص است گوشی ام رفت به امان ـ ...

دیروز تو کافه بچه ها میگفتن : نکبت تو که چند هفته است تهرانی چرا هنو تو وبلاگت نوشتی زمین و آسمون آبادان ؟؟

منم میگم خو آسمون و زمین همه جا یه رنگ ـ ...