مقنعه رو سر کرده و نکرده می پرم تو آسانسور و خیلی ناشیانه تو آیینه اش ماتیکم رو می زنم ، در آپارتمان رو که می بندم اولین تصویری که میاد جلو چشمام بی اراده کاری میکنه که روم رو برگردونم و کوچه رو با قدم هایی که آهسته اند از مواجه به تصویری ناگهانی و بعد تند میشوند از یادآوری کلاس استاد خشمگین رو طی کنم ... 

هو.....م ... اسمش رو میزارم خود فروشی در خودرو ....

نظرات 5 + ارسال نظر
شکلات تلخ شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:39 ب.ظ http://www.shokolatetalkh6.blogfa.com

تصویر سازی خیلی خوبی بود . انگار با هم بودیم ...

مهتا شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:45 ب.ظ http://mainogaiti.blogfa.com

ابوذر غفاری یا رضا واسه ت آشناست؟
گرچه ما دیگه نیستیم اونجا که..
جدی آبادان اینجوریه؟ رویاهامو خط خطی کردی

ماندا شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:13 ب.ظ http://www.maandaa.blogfa.com

اوهوم ... آدم دوس داره گاهی وقتا هیچوقت درو باز نکنه که بخواد ببندتش !

زینو شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:53 ب.ظ http://azingoft.blogspot.com

راستی ساهاک یعنی چی؟

پرستو شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:15 ب.ظ http://abused.blogfa.com

عزیزم مقنعه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد