مقنعه رو سر کرده و نکرده می پرم تو آسانسور و خیلی ناشیانه تو آیینه اش ماتیکم رو می زنم ، در آپارتمان رو که می بندم اولین تصویری که میاد جلو چشمام بی اراده کاری میکنه که روم رو برگردونم و کوچه رو با قدم هایی که آهسته اند از مواجه به تصویری ناگهانی و بعد تند میشوند از یادآوری کلاس استاد خشمگین رو طی کنم ...
هو.....م ... اسمش رو میزارم خود فروشی در خودرو ....
تصویر سازی خیلی خوبی بود . انگار با هم بودیم ...
ابوذر غفاری یا رضا واسه ت آشناست؟
گرچه ما دیگه نیستیم اونجا که..
جدی آبادان اینجوریه؟ رویاهامو خط خطی کردی
اوهوم ... آدم دوس داره گاهی وقتا هیچوقت درو باز نکنه که بخواد ببندتش !
راستی ساهاک یعنی چی؟
عزیزم مقنعه!